روزی متوجّه شد را در گم کرده است.
معمولی امّا با ای از و بود.
بعد از آن که درمیان بسیار جستجو کرد و آن را نیافت
از گروهی که در بیرون مشغول بودند مدد خواست و وعده داد که هر کسی آن را پیدا کند
ای دریافت نماید. به محض این که مطرح شد
به درون هجوم آوردند وتمامی کپّه های علف و یونجه را گشتند امّا باز هم پیدا نشد.
از بیرون رفتند و درست موقعی که از ادامۀ شده بود،
نزد او آمد و از وی خواست به او دیگر بدهد.
نگاهی به او انداخت و با خود اندیشید، "چرا که نه؟ به هر حال، کودکی به نظر میرسد."
پس را به به درون فرستاد.
بعد از اندکی در حالی که را در دست داشت از بیرون آمد.
از طرفی شد و از طرف دیگر گشت که چگونه از آنِ این شد.
پس پرسید، "چطور شدی در حالی که بقیه ماندند؟"
پاسخ داد، "من کار زیادی نکردم؛ روی نشستم
و در دادم تا را شنیدم و در همان جهت کردم و آن را ."
وقتی که در باشد بهتر از که پر از است فکر میکند.
هر روز اجازه دهید شما اندکی یابد و در قرار گیرد
و سپس ببینید چقدر با به شما خواهد کرد خود را آنطور که مایلید و بخشید.
6 امتیاز + / 0 امتیاز - 1392/06/28 - 02:28 در داستانک
پیوست عکس:
158425.jpg
158425.jpg · 300x200px, 40KB
دیدگاه
yalda

اوووووووووووف ش بود و {-168-}{-171-}

1392/06/28 - 06:32
mahnaz

ممنون یلدا و روبی....{-173-}
اره الان انقد فکرو خیال زیاد شده که حتی شبم آرامش نداری...اما فقط ما خودمون باید خودمون ب این آرامش برسونیم و از کسی هم نمیتونیم انتظار آرامش داشته باشیم

1392/06/28 - 14:32
Mostafa

1392/06/28 - 18:24
mahnaz

ممنون برادر{-173-}

1392/06/28 - 20:33

باز نشر توسط